پرویز شهریاری –


بابا نمی‌خواست برای من دوچرخه بخرد. همیشه می‌گفت: بچه‌ها بی‌احتیاطاند، انواع کلک‌ها را می‌زنند، هم دوچرخه را می‌شکنند هم به خودشان آسیب می‌رسانند. ولی من به بابا می‌گفتم: من مواظب خودم هستم و با احتیاط رانندگی می‌کنم. بعد گریه می‌کردم، بغض گلویم را می‌گرفت و می‌گفتم که از خانه بیرون خواهم رفت. آن وقت پدرم رضایت می‌داد و می‌گفت: دوچرخه را به شرطی برایم می‌خرم که مساله‌های حسابم را حل کنم و بین ده نفر اول شاگردان کلاس باشم.

با خوشحالی از مدرسه برگشتم، زیرا در کارم موفق شده بودم، البته شانس آورده بودم، زیرا آن روز تنها یازده نفر به کلاس آمده بودند (بقیه سرماخوردگی داشتند). نفر یازدهم «کلوتر» بود. او همیشه نفر آخر بود، خیلی هم برایش مهم نبود، آخر او دوچرخه داشت. وقتی پدرم از موفقیت من باخبر شد، چشم‌هایش از شگفتی باز شد و گفت: «خوب، که این‌طور». ولی مامان رویم را بوسید و گفت: «خیلی خوبه تو مساله‌ها را حل کردی و بابا یک دوچرخهٔ لوکس برایت می‌خره». امروز وقتی به منزل برگشتم، مامان و بابا جلو در منتظرم بودند و هر دو لبخندی بر لب داشتند. مامان گفت:

-ما برای پسرمان هدیه‌ای داریم!

و بعد خندید: بابا به گاراژ رفت و بعد از آن‌جا…فهمیدی؟ حدس هم نمی‌زدی!

دوچرخه! دوچرخه قرمز رنگی، با چرخ‌ها و دستهٔ نیکلی! چراغ و زنگ هم دارد. عجب جالب! اول دوچرخه را برانداز کردم، دور آن چرخیدم، دوباره و سه باره دور آن چرخیدم. بعد مامان را بوسیدم، بابا را بوسیدم و دوچرخه را بوسیدم.

-باید قول بدهی، با احتیاط باشی، بدون هیچ شیطنت و کلکی!

من قول دادم.

مامان همان‌طور که می‌گفت: «پسر بزرگم»، مرا بوسید و گفت: می‌خواهد برود و شیرینی شکلاتی درست کند و از ما دور شد. مامان و بابا برای من همهٔ دنیا بودند.

بابا همراه من به حیاط آمد و گفت: «می‌دانی! من یک دوچرخه سوار معروف بودم؛ و اگر با مادرت آشنا نشده بودم، بی‌تردید یک قهرمان می‌شدم.». من این را نمی‌دانستم، تنها می‌دانستم، بابا در فوتبال، شنا، دو،…شهرت‌هایی داشته است، ولی در دوچرخه سواری؟ این، چیز تازه‌ای بود. بابا ادامه داد: «به تو نشان می‌دهم». آن وقت روی دوچرخهٔ من نشست و به راه افتاد. البته دوچرخه برای او کوچک بود و زانوهایش به تقریب به چانه‌اش می‌خورد…باوجود این، می‌رفت.

-در تمام زندگیم، خنده‌دارتر از این ندیده بودم!

این را، آقای «بره‌دور» همسایهٔ ما می‌گفت. او همیشه دوست داشت سر به سر بابا بگذارد. آقای «بره‌دور» پشت پرچین ایستاده بود و دوچرخه‌سواری بابا را تماشا می‌کرد. بابا فریاد زد:

-تو ساکت‌باش، تو چیزی از دوچرخه نمی‌فهمی.

 

و آقای «بره‌دور» داد زد:

-چی! مگر نمی‌دانی که من بین دوست‌داران دوچرخه‌سواری یک قهرمان بودم و اگر با همسرم ازدواج نمی‌کردم، یک حرفه‌ای می‌شدم؟ بابا قهقهه سر داد:

-تو قهرمان بودی؟ تو؟ خیلی خنده‌دار است! تو به زحمت می‌توانی خودت را روی سه‌چرخه نگه‌داری! آقای «بره‌دور» از این حرف خوشش نیامد. این را گفت و از پرچین به این طرف پرید:

-دوچرخه را بده به من، ببینم!

و آقای «بره‌دور» فرمان دوچرخه را گرفت. ولی باباهم دوچرخه را محکم گرفته بود. بابا گفت: -کسی تو را صدا نکرد، «بره‌دور» برگرد به خانه‌ات.

-می‌ترسی آبرویت را پیش پسرت ببرم؟

-ساکت شو! تو تنها مزاحمی؛ این چیزی‌که به تو می‌گویم.

بابا این را گفت و فرمان را از دست آقای «بره‌دور» بیرون کشید و دوباره آغاز به پا زدن کرد. آقای «بره‌دور» گفت:

-خیلی خنده‌دار است!

و بابا پاسخ داد:

-نیشخندها و حسادت تو اثری در من ندارد.

من به دنبال بابا دویدم و از او خواهش کردم، دوچرخه‌ام را به من بدهد تا دست کم خوب ببینمش. ولی بابا حرف من را نشنید، زیرا به بوته‌ای برخورد کرد و متوقف شد. آقای «بره‌دور» هم قهقهه را سر داد.

بابا با خشم پرسید:

-چرا مثل احمق‌ها قهقهه می‌زنی؟

و من خواهش کردم:

-اجازه می‌دهید من سوار شوم؟

بابا گفت:

-تو به واقع احمقی، «بره‌دور» بدبخت من!

و آقای «بره‌دور» با شگفتی پرسید:

-بله، چه گفتی؟

-همین‌که شنیدی!

آن وقت، آقای «بره‌دور» به سمت بابا رفت، او را به تندی هل داد؛ بابا و دوچرخه روی بوتهٔ بگونیا افتادند. من فریاد زدم:

-دوچرخه، دوچرخهٔ من!

بابا بلند شد و آقای «بره‌دور» را هل داد. او هم افتاد. آن وقت بابا گفت:

-خواستم آزمایش کنی!

وقتی آن‌ها همدیگر را هل می‌دادند، آقای «بره‌دور» گفت:

-من فکری کرده‌ام.به نوبت دور خانه را دور می‌زنیم. ببینیم چه کسی تندتر می‌رود.

بابا گفت:

-حرفش را نزن. من اجازه نمی‌دهم، تو دوچرخهٔ نیکل را سوار شوی. تو خیلی چاقی، تو با این هیکلت دوچرخه را خرد می‌کنی. آقای «بره‌دور» گفت:

-این‌ها همه بهانه است، برای این است که تو می‌ترسی.

-من می‌ترسم-بابا فریاد می‌زد-اکنون به تو نشان خواهم داد.

بابا روی دوچرخه نشست و آغاز به پا زدن کرد. من و آقای «بره‌دور» هم به دنبال او راه افتادیم. من دیگر حوصله‌ام سر رفته بود، آخر من حتا نتوانسته بودم، یک بار روی دوچرخه‌ام بنشینم. بابا گفت:

-بفرمایید، هر کدام به نوبت دور می‌زنیم و ساعت را نگه می‌داریم. هرکه زودتر دور زد قهرمان است. البته، این تنها تشریفات است، وگرنه معلوم است که قهرمان منم.

آقای «بره‌دور» گفت:

-من خوشحالم که شکست خودت را پیش‌بینی کرده‌ای!

من گفتم:

-در این میان تکلیف من چیست؟ من چه باید بکنم؟

بابا گفت:

-تو وقت را نگه‌دار آقای «بره‌دور» ساعتش را به تو می‌دهد.

و آقای «بره‌دور» ساعتش را به من داد و گفت:

-بچه‌ها همه چیز را خراب می‌کنند و می‌شکنند.

آن وقت بابا به او گفت که خسیس است و ساعت خودش را به من داد که عقربهٔ دراز قشنگی داشت و خیلی تند می‌دوید. ولی من دوچرخه‌ام را می‌خواستم.

بابا و آقای «بره‌دور» پشک انداختند و آن وقت، اول به آقای «بره‌دور» رسید. او به قدری چاق بود که وقتی روی دوچرخه نشست، کم‌وبیش دوچرخه دیده نمی‌شد. وقتی حرکت کرد، به این سمت و آن سمت نگاه می‌کرد و می‌خندید. اول آهسته می‌رفت، از پیچی گذشت و ناپدید شد.

وقتی دوباره پیدا شد، زبانش را بیرون آورده بود و از من پرسید:

-چقدر طول کشید؟

و من پاسخ دادم:

-نه دقیقه. عقربهٔ بزرگ بین پنج و شش است.

بابا خنده را سر داد و گفت:

-بسیار خوب دوست من، می‌بینی که بعد از شش ماه می‌توانی فرانسه را پشت سر بگذاری! آقای «بره‌دور» پاسخ داد:

-چه شوخی کودکانه‌ای؟ حالا خودت آزمایش کن. ببینم چقدر تندتر می‌روی؟

بابا دوچرخه را سوار شد و به راه افتاد.

آقای «بره‌دور» سعی می‌کرد نفس تازه کند من به ساعت نگاه می‌کردم و انتظار می‌کشیدم. خیلی دلم می‌خواست، بابا ببرد. ولی نه دقیقه گذشت و بعد ده دقیقه شد.

آقای «بره‌دور» فریاد زد:

-من بردم، من قهرمان شدم.

پانزده دقیقه گذشت، ولی از بابا خبری نبود.

آقای «بره‌دور» گفت:

-جالب است او چه می‌کند، باید ببینیم.

و ما بابا را دیدیم، بینی‌اش را با دستمال پوشانده بود و دوچرخه را با دستش می‌کشید. فرمان دوچرخه کنده شده، چرخش تاب برداشته و چراغش شکسته بود:

بابا گفت:

-من به چالهٔ فاضل‌آب افتادم.

فردای آن روز در ساعت تفریح، داستان را برای «کلوتر» تعریف کردم و او گفت: اولین دوچرخهٔ او هم به همین سرنوشت دچار شده بود. «کلوتر» گفت:

-تو چه خیال می‌کنی؟ این باباها همه یک جورند. آن‌ها تنها بلدند هر بلایی را سر دوچرخه بیاورند و سرانجام هم آن را بشکنند و به خودشان هم صدمه بزنند.

اگر خواننده جدید سایت «»  هستید!
شما در حال خواندن سایت ( دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com‌ هستید. سایتی با ۱۸ سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
– سایت رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS شوید.
– شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرامصفحه اینستاگرام ما
– برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

اوضاع اقتصادی کلی دنیا خوب نیست. از یک سو میل و اشتیاق همه به کمتر کار کردن و بیشتر داشتن و به خصوص سخت گرفتن به هم بیشتر شده و از سوی دیگر، درآمدها آنچنان افزایش نیفتاده‌اند. در این میان برخی کشورها با تورم‌های باورنکردنی دست به گریبان…

طراحی خوب در هر عرصه‌ای چه فضای وب، معماری، وسایل خانگی و صنعتی و گجت‌ها مهم است. یک طراح باید بتواند خود را جای کاربران نهایی بگذارد و حدس بزند که در استفاده از وسیله یال محل چه مشکلاتی پیش خواهد آمد یا در شرایط مختلف و با گذشت زمان چه…

کودک و نوجوان که بودم برای خودم یک پا Midjourney  بودم. کتاب‌ها را که می‌خواندم از روی توصیف چهره‌ها و مکان‌ها و اشیا تصور می‌کردم که مثلا کاپیتان نمو یا ربات آر دانیل الیواو باید چطوری باشد، فضاها را تصور می‌کردم و آب و رنگ به آنها در ذهن…

از شهرهای باستانی دنیا بقایایی مانده و بر اساس همین یقایا و توصیف‌ها و تحلیل مورخان، برخی‌ها اقدام به بازسازی رایانه‌ای شهرهای قدیمی کرده‌اند تا شکوه و عظمت آنها را به ما بنمایانند.

اما میدجرنی هم راهی آسان برای این تصور بدون نیاز به…

دوره اوج شکوه تلویزیون کی بود؟ دست‌کم دوره اوج مونواوگ چه زمانی بود؟

یک زمانی تلویزیون پیشرفته‌ترین وسیله ارتباطی ما با دنیای خارج بود. الان تلویزیون‌های هوشمند، گوشی و تبلت‌ها و لپ‌تاپ‌ها جای آن به اصطلاخ متکلم وحده را گرفته‌اند.…

تصور کنید وارد اتاقی می‌شوید و صندلی‌ای را می‌بینید که شبیه یک قاچ هندوانه غول‌پیکر است، همراه با پوست و دانه‌هایش. یا صندلی‌ای که شبیه آناناس سیخ‌دار است، با لبه های تیز و اندرون نرمش؟

این دنیای بونی کاره‌را است، هنرمند با استعداد سه…