کتاب کتابخانه پاریس – نوشته جنت اسکسلین چارلز، در مورد چیست؟


«کتابخانه پاریس» نوشته جانت اسکسلین چارلز یک رمان تخیلی تاریخی جذاب است که زندگی شخصیت‌هایش را در پس زمینه جنگ جهانی دوم در پاریس، روایت می‌کند. این رمان مضامین عشق، دوستی، انعطاف‌پذیری و تأثیر عمیق ادبیات را در زمان‌های چالش برانگیز بررسی می‌کند.

داستان درباره لیلی، زن جوان آمریکایی است که در کتابخانه آمریکایی در پاریس کار می‌کند. زمان داستان در دهه‌های 1930 و 1940 به صورت متناوب روایت می‌شود و  رویداد‌های منتهیبه اشغال پاریس توسط آلمان و طی آن را بررسی می‌کند.

کتابخانه آمریکایی در پاریس به عنوان پناهگاهی برای لیلی و گروه متنوعی از افرادی است که عاشق کتاب هستند. اینچا یک پاتق برای شخصیت‌های داستان می‌شود. کتابخانه فقط یک مخزن کتاب نیست، بلکه نماد مقاومت و نیروی وحدت بخش ادبیات است.

در دهه 1930، لیلی، نویسنده‌ای مشتاق، به پاریس می‌رسد تا به دنبال ماجراجویی و استراحت از گذشته خود باشد. او شغلی در کتابخانه آمریکایی پیدا می‌کند و در آنجا با اودیل، یک نوجوان فرانسوی با اشتیاق به ادبیات دوست می‌شود. این دو به سبب عشق مشترکشان به کتاب و رویا‌هایشان برای آینده‌ای بهتر، پیوند عمیقی ایجاد می‌کنند. با نزدیک شدن جنگ، دوستی آن‌ها بهانه‌ای برای جیات می‌شود.

در طی اشغال پاریس در دهه 1940، کتابخانه آمریکایی با چالش‌هایی روبرو می‌شود. مدیر کتابخانه، دوروتی ریدر، تلاش می‌کند تا از مجموعه محافظت کند و زندگی عادی مشتریانش را حفظ کند. این رمان بر اهمیت کتاب به عنوان منبع آرامش، الهام و مقاومت در زمان‌های سخت تاکید می‌کند.

به طور همزمان، داستان یک روایت موازی در مورد یک شخصیت مرموز به نام اودیل را هم برای ما تعریف می‌کند: در مونتانای پس از جنگ، اودیل با آسیب تجربیات دوران جنگ دست و پنجه نرم می‌کند. رمان به طرز ماهرانه‌ای این دو خط زمانی را به هم پیوند می‌زند و به تدریج پیوند‌های گذشته و حال را آشکار می‌کند.

این رمان به طرز ماهرانه‌ای حقایق تاریخی را با عناصر تخیلی ترکیب می‌کند و خوانندگان را در فضای پاریس زمان جنگ غرق می‌کند.

کتاب کتابخانه پاریس
نویسنده: جنت اسکسلین چارلز
مترجم: لیلا کرد
ناشر: انتشارات کتاب کوله‌پشتی

تعداد صفحات: 440 صفحه


پاریس، فوریه ۱۹۳۹

اعداد مانند ستاره‌ها دور سرم می‌چرخیدند. ۸۲۳. اعداد کلید یک زندگی جدید بودند. ۸۲۲. صور فلکی امید. ۸۴۱. آخر شب‌ها در اتاق‌خوابم، صبح در راه خرید کروسان، همه‌جا پشت سر هم مقابل چشمانم می‌آمدند – ۸۱۰ -۸۴۰ -۸۹۰. آنها نمایندۀ آزادی بودند، نمایندۀ آینده. علاوه بر اعداد، تاریخچۀ کتابخانه‌ها را هم که به قرن پانزدهم برمی‌گشت، آموخته بودم. در انگلستان، وقتی هنری هشتم مشغول بریدن سر همسرانش بود، پادشاه ما، شاه فرانسوا، کتابخانه‌اش را برای گشودن به روی دانشمندان مجهز می‌کرد. مجموعۀ کتب سلطنتی‌اش سرآغازی برای کتابخانۀ ملی فرانسه بود. حالا، پشت میز اتاق‌خوابم، برای مصاحبۀ کاری‌ در کتابخانۀ آمریکا آماده می‌شدم، یادداشت‌هایم را برای آخرین بار مرور کردم: تأسیس در سال ۱۹۲۰؛ اولین کتابخانۀ عمومی پاریس؛ اعضایش از بیش از سی کشور جهان بودند و یک‌چهارمشان اهل فرانسه. این اطلاعات و ارقام را سریع حفظ کردم، به امید اینکه در نظر خانم مدیر واجد شرایط به‌نظر برسم.

از آپارتمان خانواده‌ام در مجتمع دودگرفتۀ دو روم[۱]، روبه‌روی ایستگاه قطار سن‌لازار[۲]، راه افتادم. لوکوموتیوها مشغول دود کردن بودند. باد به موهایم شلاق می‌زد، طره‌هایش را زیر کلاهم چپاندم. از دور می‌توانستم گنبد آبنوس کلیسای سنت آگوستین را ببینم. مذهب ۲۰۰. عهد عتیق ۲۲۱. عهد جدید چند بود؟ صبر کردم، اما شماره‌اش یادم نمی‌آمد. خیلی نگران بودم که اطلاعات ساده از خاطرم برود. دفتر یادداشتم را از کیفم درآوردم. اوه، بله، ۲۲۵. می‌دانستم.

بخش موردعلاقه‌ام در مدرسۀ کتابداری، سیستم دهدهی دیویی[۳] بود. این سیستم سال ۱۸۷۳ به‌وسیلۀ ملویل دیویی[۴]، کتابدار آمریکایی، در ده طبقۀ موضوعی برای سازماندهی کتاب‌های کتابخانه در قفسه‌ها طراحی شد. برای همه‌چیز یک عدد وجود داشت که به خواننده‌ها اجازه می‌داد هر کتابی را در هر کتابخانه‌ای پیدا کنند. به‌عنوان مثال، مامان به ۶۴۸‌اش افتخار ‌می‌کرد (خانه‌داری). پاپا اعتراف نمی‌کرد، اما واقعاً از ۷۸۵ (موسیقی مجلسی) لذت می‌برد. برادر دوقلویم بیشتر ۸/ ۶۳۶ را دوست داشت، در‌حالی‌که من ۷/ ۶۳۶ را ترجیح می‌دادم (به‌ترتیب، گربه‌ها و سگ‌ها).

به بلوار اصلی رسیدم، جایی ‌که به فاصلۀ یک خیابان، شهر ردای متعلق به طبقۀ کارگرش را درمی‌آورد و کت مینک بر تن می‌کرد. بوی نامطبوع زغال با رایحۀ یاسمن عسلیِ عطر جوی[۵]، روی تن زنانی که از ویترین لباس‌فروشی نینا ریچی و دستکش‌های چرم سبز کیسلاو[۶] لذت می‌بردند، جایگزین شد. دورتر، از کنار موسیقی‌دانانی رد شدم که در حال خارج شدن از فروشگاهی بودند که برگه‌های نُت می‌فروخت، از ساختمان باروک با درِ آبی گذشتم و از نبش به پیاده‌روی باریکی پیچیدم. مسیر را از حفظ بودم.

عاشق پاریس بودم، شهری پُررمزوراز. مثل جلد کتاب‌ها، بعضی چرمی، بعضی پارچه‌ای. هر درِ پاریسی به جهانی غیرمنتظره راه داشت. یک حیاط می‌توانست شامل کُپه‌ای دوچرخه یا سرایداری گنده‌بک و مسلح به جارو باشد. درِ چوبی عظیم کتابخانه به روی باغی مخفی باز می‌شد. یک طرفش با گل‌های اطلسی و طرف دیگر با چمن محصور بود، مسیر سنگریزۀ سفید به عمارت سنگی و آجری منتهی می‌شد. از آستانۀ در عبور کردم، از زیر پرچم فرانسه و آمریکا که در کنار هم در اهتزاز بودند، گذشتم و کُتم را روی جالباسی زهواردررفته آویزان کردم. بهترین رایحۀ دنیا را نفس کشیدم – ترکیبی از رایحۀ خزه‌مانند کتاب‌های کهنه و صفحات خشک روزنامه‌ها. احساس کردم به خانه آمده‌ام.

چند دقیقه به مصاحبه مانده بود، از کنار میز امانت گذشتم، جایی ‌که همیشه کتابدار خوش‌برخوردش به مراجعان گوش می‌سپرد (تازه‌واردی با پوتین‌های کابویی پرسید: «کجا می‌شه یه استیک حسابی توی پاریس پیدا کرد؟» مادام سیمونِ بدخلق طلبکارانه پرسید: «چرا وقتی کتاب رو تموم نکردم باید جریمه بدم؟») و وارد سکوت سالن مطالعۀ دنج شدم.

پروفسور کوهن پشت میزی نزدیک پنجره‌های فرانسوی روزنامه می‌خواند، پَر طاووسی خودنمایانه‌ داخل موهایش بود؛ آقای پرایس‌جونز در‌حالی‌که به پیپش پُک می‌زد، در تایم[۷] غرق بود. من معمولاً سلام می‌کردم، اما امروز چون درمورد مصاحبه‌ام نگران بودم، به قفسه‌های بخش محبوبم پناه بردم. عاشق احاطه شدن میان داستان‌ها بودم، بعضی با قدمتی طولانی، بقیه چاپ همین ماه گذشته.

فکر کردم برای برادرم یک کتاب امانت بگیرم. اخیراً، خیلی بیشتر از قبل، تمام شب از صدای تایپ کردن مقاله‌هایش از خواب بیدار می‌شدم. اگر رِمی[۸] مشغول نوشتن مقالاتی دربارۀ اینکه فرانسه باید به آوارگان رانده‌شدۀ جنگ داخلی اسپانیا کمک کند نبود، اصرار داشت که هیتلر همان‌طور که مقدار قابل‌توجهی از خاک چکسلواکی را گرفته، اروپا را نیز در‌خواهد نوردید. تنها چیزی که باعث می‌شد رِمی نگرانی‌هایش را – می‌شد گفت نگرانی‌های مربوط به دیگران – فراموش کند، یک کتاب خوب بود.

انگشتانم را روی عطف کتاب‌ها کشیدم. یکی را انتخاب کردم، اتفاقی متنی را گشودم. من هرگز کتاب‌ها را با شروعشان قضاوت نمی‌کردم. حسی شبیه اولین و آخرین قراری داشت که زمانی رفته بودم، هر دویمان با شادی زیاد به هم لبخند می‌زدیم. نه، صفحه‌ای را از اواسط کتاب، که نویسنده سعی در تحت‌تأثیر قرار دادن خواننده نداشت، باز کردم. خواندم «در زندگی هم تاریکی هست و هم نور، تو یکی از آن نورها هستی، نورِ نورها». اوه. ممنون آقای استوکر[۹]. این چیزی بود که اگر می‌توانستم به رِمی می‌گفتم.

دیرم شد. با عجله به‌سمت میز امانت رفتم، کارت کتاب را امضا کردم و کتاب دراکولا[۱۰] را داخل کیفم سُراندم. خانم مدیر منتظر بود، مثل همیشه موهای بلوطی‌اش را گوجه‌ای بسته و قلمی نقره‌ای دستش بود.

همه با دوشیزه ریدر[۱۱] آشنا بودند. او برای روزنامه‌ها مقاله می‌نوشت و در رادیو با دعوت همه به کتابخانه درخشیده بود – دانش‌آموزان، معلمان، سربازان، خارجی‌ها و فرانسوی‌ها. او با قاطعیت معتقد بود که همه مخاطب کتابخانه هستند.

«من اودیل سوشه[۱۲] هستم. ببخشید دیر کردم. زود اومده بودم، یه کتاب رو باز کردم…»

دوشیزه ریدر با لبخندی حاکی از درک گفت: «کتاب خوندن خطرناکه. بریم دفتر کار من.»

از میان سالن مطالعه دنبالش رفتم، اعضای کتابخانه در کت‌وشلوارهای شیک، روزنامه‌هایشان را پایین آوردند تا نگاه بهتری به مدیر معروف کتابخانه بیندازند. دفتر کار دوشیزه ریدر بالای پله‌های مارپیچ و انتهای راهرو در قسمت «مخصوص کارکنان» بود و بوی قهوه می‌داد. روی دیوار عکس هوایی بزرگی از یک شهر آویزان بود، خیابان‌های شهر مانند صفحۀ شطرنج بودند، بسیار متفاوت از خیابان‌های پُرپیچ‌و‌خم پاریس.

دوشیزه ریدر که متوجه توجهم شده بود، گفت: «این واشنگتن دی سیه. من قبلاً توی کتابخونۀ کنگره کار می‌کردم.» با دست اشاره کرد که بنشینم و خودش پشت میزش نشست که پر از کاغذ بود – بعضی‌هایشان سعی می‌کردند از کازیه فرار کنند، بقیه با یک پانچ سر جایشان قرار گرفته بودند. گوشه‌ای، تلفن سیاه براقی قرار داشت. کنار دوشیزه ریدر یک صندلی با دسته‌ای کتاب بود. چشمم یواشکی به رمان‌هایی از آیزاک دینسن[۱۳] و ادیت وارتون[۱۴] افتاد. یک نشان کتاب – روبانی روشن – در هرکدامشان، خانم مدیر را به بازگشت به خواندن دعوت می‌کرد.

دوشیزه ریدر چه‌جور کتاب‌خوانی بود؟ برعکس من، او هرگز کتاب‌ها را به‌خاطر نداشتن نشانک، گشوده رها نمی‌کرد. هرگز کتاب‌ها را زیر تختش کپه نمی‌کرد. هم‌زمان چهار یا پنج کتاب می‌خواند. کتابی داخل کیفش برای مواقعی که در شهر سوار اتوبوس بود. یک کتاب که دوستی عزیز نظرش را دربارۀ آن خواسته بود. دیگری کتابی که هیچ‌کس از آن باخبر نبود، رازی لذت‌بخش برای یک عصر بارانی یکشنبه…

دوشیزه ریدر پرسید: «نویسندۀ محبوبت کیه؟»

نویسندۀ محبوبم کیست؟ پرسشی که پاسخ به آن محال بود. چطور می‌شد فقط یک نفر را انتخاب کرد؟ راستش، من و خاله‌ام، کارو[۱۵]، برای پرهیز از این انتخاب، نویسنده‌ها را دسته‌بندی‌ کرده بودیم – نویسندگان مُرده، نویسنده‌های در قید حیات، خارجی‌ها، فرانسوی‌ها و غیره. به کتاب‌هایی فکر کردم که همین چند دقیقه پیش در سالن مطالعه لمسشان کرده بودم، کتاب‌هایی که تحت‌تأثیر قرارم داده بودند…


اگر خواننده جدید سایت «»  هستید!
شما در حال خواندن سایت ( دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com‌ هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
– سایت رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS شوید.
– شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرامصفحه اینستاگرام ما
– برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

دو عکاس به نام مانوئل بختر و و مانوئل رومز رام تصاویر خیره کننده‌ای خلق کردند که آنها را در حال پیاده‌روی در برف، کمپینگ در کوه‌ها و پرواز با هواپیما به سوی مقصدی دور نشان می‌دهد. اما در واقع آنها از در هنگام ثبت همه این عکس‌ها از اتاق…

بسته به فرهنگ هر کشور و شرایط سیاسی و اقتصادی هر ناحیه پاسخ به این سوال هم متغییر است.اما چرا ما برخی‌ها را از این نظر همیشه در رادار خود داریم و بعضی‌ها را نه.واقعیت این است که برخی اصلا چراغ خاموش حرکت می‌کنند و در رادار ما نیستند…

آیا تا به حال به دنبال الهام گرفتن برای دکوراسیون و منظره‌سازی فضاهای بیرونی منزل خود بوده‌اید. آیا دوست داشته‌اید بتوانید به نوعی طبیعت را در فضاهای کوچک حیاط آپارتمان یا خانه ییلاقی خود ادغام کنید.در این صورت مجموعه این پست می‌تواند…

همان طور که در برخی پست‌های قبلی از طراحی‌ها و معماری بد گفتیم (در اینجا و اینجا برای مثال) سوی مخالف آنها هم وحود دارد. یعنی طراح یا معماری صنعتی به کاربرد و جنبه زیباشناختی اماکن و اشیا دقیقا فکر کرده و چیزی دلخواه و هماهنگ با محیط پدید…

کاریکاتور شخصیت‌های مشهور را بسیار کشیده‌اند و دیده‌ایم، اما کشیدن کاریکاتور بناهای معروف زحمت بیشتری دارد. اما میدجرنی می‌تواند این زحمت را بسیار کمتر کند.کاربر شبکه اجتماعی دریت به نام mossymayn به تازگی این کار را کرده است:دروازه…

کنار آمدن با بدشانسی یا شرایط ناگوار می‌تواند چالش برانگیز باشد، اما چندین استراتژی وجود دارد که می‌تواند به ما برای کنار آمدن با این شرایط کمک کند:احساسات بعد رخداد را بپذیرید: طبیعی است که هنگام مواجهه با بدشانسی احساس ناامیدی،…





منبع